روزی سگ دانایی از کنار گربه ها می گذشت. اما چون به آنها نزدیک شد دریافت که به او هیچ توجهی نمی کنند لذا از کارشان شگفت زده شد و ایستاد.
در این حین گربه ای تنومند که آثار هیبت و بزرگی بر چهره اش بود به دوستانش نگاه کرد و گفت:
برادران با ایمان!
همواره دعا کنید زیرا اگر دعای خود را با شدت بسیار تکرار نمایید به درخواستتان استجابت می شود و از آسمان موش می بارد!
سگ دانا با شنیدن این پند در دل خود خندید و در حالی که از آنان روی گردان می شد با خود چنین گفت:
در درک آنچه در کتاب ها هست٬ کودن تر از این گربه ها ندیده ام. مگر در کتاب ها نخوانده اند که آنچه با راز و نیاز و دعا از آسمان فرود می آید٬ استخوان است، نه موش!
در این حین گربه ای تنومند که آثار هیبت و بزرگی بر چهره اش بود به دوستانش نگاه کرد و گفت:
برادران با ایمان!
همواره دعا کنید زیرا اگر دعای خود را با شدت بسیار تکرار نمایید به درخواستتان استجابت می شود و از آسمان موش می بارد!
سگ دانا با شنیدن این پند در دل خود خندید و در حالی که از آنان روی گردان می شد با خود چنین گفت:
در درک آنچه در کتاب ها هست٬ کودن تر از این گربه ها ندیده ام. مگر در کتاب ها نخوانده اند که آنچه با راز و نیاز و دعا از آسمان فرود می آید٬ استخوان است، نه موش!
برگرفته از کتاب دیوانه و خدایان زمینی (جبران خلیل جبران)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر