۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

هر کسی از ظن خود شد یار من، از درون من نجست اسرار من

روزی سگ دانایی از کنار گربه ها می گذشت. اما چون به آنها نزدیک شد دریافت که به او هیچ توجهی نمی کنند لذا از کارشان شگفت زده شد و ایستاد.
در این حین گربه ای تنومند که آثار هیبت و بزرگی بر چهره اش بود به دوستانش نگاه کرد و گفت:
برادران با ایمان!
همواره دعا کنید زیرا اگر دعای خود را با شدت بسیار تکرار نمایید به درخواستتان استجابت می شود و از آسمان موش می بارد!
سگ دانا با شنیدن این پند در دل خود خندید و در حالی که از آنان روی گردان می شد با خود چنین گفت:
در درک آنچه در کتاب ها هست٬ کودن تر از این گربه ها ندیده ام. مگر در کتاب ها نخوانده اند که آنچه با راز و نیاز و دعا از آسمان فرود می آید٬ استخوان است، نه موش!

برگرفته از کتاب دیوانه و خدایان زمینی (جبران خلیل جبران)

هیچ نظری موجود نیست: