قيام ايرانيان به رهبري کاوه آهنگر و فريدون بر عليه پادشاه خونخوار تازي "ضحاک ماردوش" بدون شک اولين انقلاب رنگي در جهان است که فردوسي بزرگ آن را به نظم درآورده و براي ما يادگار گذاشته است.
آنهايي که مدام صحبت از اين مي کنند که انقلاب رنگي مدلي از انقلاب هاي غربي در اروپا و کشورهاي بلوک شرق و غيره است بدانند و آگاه باشند که نه خير... اين حرف ها درست نيست.... اولين انقلاب رنگي و نرم در جهان توسط ايرانيان بر ضد حکومت ظلم و ستم به وقوع پيوسته است و اَبَرمرد ايران زمين فردوسي بزرگ حکايت آن را براي ما ثبت کرده است.
بدين ترتيب ايرانيان خود از بنيان گذاران انقلاب رنگي و نرم در جهان هستند و با اين سوابق درخشان اصلا نيازي ندارند که دست به دامن کشورهاي ديگر باشند، بلکه خود آنها معمار بزرگ چنين حرکت هايي در طول تاريخ بوده و آنچه را که خود داشته اند از بيگانگان تمنا نمي کنند. حکايت و هدايت اين ماجراي بي نظير تاريخي را از زبان فردوسي بزرگ به صورت نثر در آورده ام. بخوانيد و لذت ببريد و بدانيد که ما پيروزيم:
... ضَحّاك كه از ترس سقوط و از دست دادن مقام خويش، دلش از كابوس فريدون آكنده از آشوب و اضطراب بود، چنين بود كه در يكي از روزها كه بر تخت عاج پادشاهي نشسته بود و تاجي از فيروزه بر سر نهاده بود، بزرگان همه سرزمين ها را به نزد خود فرا مي خواند تا بار ديگر اقتدار گذشته خود را در پادشاهي بازيابد و از بحران رهايي يابد. سپس در جمع اين بزرگان چُنين مي گويد: اي خردمندان پُرفضل و نامدار! من دشمني در نهان دارم و اين نكته بر شما خردمندان پوشيده نيست. من دشمن را اگرچه كوچك باشد، حقير نميشمارم، زيرا از بد روزگار و گردش نا مُوافق آن ميترسم. من به لشكري بزرگتر از آن كه اكنون هست، نياز دارم و اكنون برآنم لشكري بي سابقه و بسيار بزرگ را با مشاركت آدميان، ديوان و پريان گردآورم. همه شما بايد در اين مورد با من اتفاق داشته باشيد. اكنون بايد شهادت نامه اي بنويسيد گواهي دهيد كه شاه ضَحّاك جز بذر نيكوكاري نمي پاشد و هر سخني كه مي گويد و هر فرماني كه صادر مي كند همه بر پايه راستي و درستكاري است و مايل نيست كوچكترين خَلَلي به عدالت وارد آيد.
همه بزرگان از ترسِ شاه (ضَحّاك) به اتفاق، با انجام آن كار موافقت كردند، و همگي چه جوان و چه پير، از روي ناچاري بر محضر شاه اژدها مانند گواهي نوشتند.
درست در همان لحظه، ناگهان بانگ و فرياد دادخواهي از بارگاه شاه بلند مي شود. دادخواه را پيش ضَحّاك ميآوردند و او را در كنار بزرگان مينشانند. شاه، با چهرهيي خشمگين به دادخواه مي گويد: "سخن بگو! چه كسي بر تو ستم روا داشته است؟"
بشنويد دادخواهي كاوه آهنگر را از ضَحّاك ماردوش به قلم حضرت فردوسي اَبَرمردِ ايرانزمين:
كاوه آهنگر هفده پسر خود را در راه سير كردن مارهاي ضَحّاك از دست داده است و چون مي خواهند هيجدهمين پسر او را هم به همين منظور ببرند، كاسه صبرش لبريز مي شود و فرياد اعتراض بر مي آورد:
"اي شاه! من كاوه ام كه به دادخواهي آمده ام. من آهنگر بيآزاري هستم كه سراپاي وجودم در آتش ستمِ شاه مي سوزد. تو چه شاه باشي و چه اَژدَها پيكر (هر كه خواهي گو باش)، بي گمان بايد به من پاسخ دهي. اگر پادشاهي هفت كشور، سراسر جهان، همه ازآن توست، پس چرا همه سختي ها و بدبختي ها تنها نصيب مايي كه در اين كشور زندگي مي كنيم شده است. تو بايد در برابر من حساب كني تا جهان از شيوه شگفت انگيز حساب تو انگشت به دندان بماند، چون من هر چه حساب كردم به جايي نرسيدم، بلكه از طريق حساب و كتاب تو روشن شود كه چگونه از ميان تمام مردم جهان، نوبت به من رسيده است و از ميان همه آدمها، مغز فرزند من بايد خوراك مارهاي تو شود؟"
وقتي ضَحّاك در گفتار كاوه تامل مي كند، از اين كه چنين سخناني شنيده است و كسي جرات كرده است كه رو در روي او چُنين سخناني بر زبان براند شگفت زده مي شود. بنابراين دستور مي دهد تا پسر كاوه را به او باز گردانند. آنگاه ضَحّاك به كاوه فرمان مي دهد كه در آن شهادت نامه، گواهي بنويسد.
وقتي كاوه تمام مَحضرِ ضَحّاك را خواند، بي درنگ رو به پيران و بزرگان كشور كرد و فرياد برآورد: «اي ياوران ديو! اي شما كه از خدا پروا نمي كنيد، شما همه به سوي دوزخ روي آورده ايد و فريفته سخنان ضَحّاك شده ايد. من در اين شهادت نامه گواهي نمي نويسم و هرگز از پادشاه ستمگر بيمي به دل راه نمي دهم».
فريادي مي كشد و در حالي كه از خشم به خود مي لرزد از جاي بر مي خيزد، شهادت نامه را پاره پاره و لگدمال مي كند. آنگاه با يگانه فرزند دلبندش، فريادزنان از كاخ بيرون مي آيد و پاي در كويْ مي نهد.
وقتي كاوه از بارگاه شاه بيرون مي آيد، بازاريان گِردِ او را مي گيرند، بانگ مي زند و فريادخواهي مي كند و سراسر مردم جهان را به سوي اجراي عدالت دعوت مي كند. آنگاه، كاوه چرمي را كه آهنگران به هنگام كوفتن پتك بر پشت پاي ميبندند، بر سر نيزه افراشت و ديري نمي پايد كه جمعيتي انبوه گرد او جمع مي شوند.
كاوه نِيزِه به دست، پيش مي رفت و فرياد مي زد: «اي دلاورانِ يزدان پرست! كسي كه هواخواه فريدون است، زنجير اسارت ضَحّاك را بِگُسلد. برخيزيد كه اين شاه اهريمن است و در باطن با جهانآفرين دشمني ميورزد.»
به وسيله آن تكه چرم بي ارزش و ناقابل بود كه صف دوستان از صف دشمنان جدا شد. كاوه پيشاپيش ديگران گام بر مي داشت و در طي مسير جمعيتي انبوه بر او گرد مي آمدند و به او مي پيوستند. او جاي فريدون را مي دانست بنابراين پيش مي افتد و يك راست به آنجا رهسپار مي شود. و هنگاميكه جمعيت از دور فريدون را مي بينند بانگ و فرياد شادي در فضا طنين انداز مي شود.
وقتي فريدون آن تكه پوست را بر فراز نيزه ديد، آنرا به فال نيك گرفته و آنرا بر فراز سر خود نصب مي كند. آنگاه به آن زيور هايي به رنگ هاي سُرخ و زَرد و بنفش مي آويزد و آن را "دِرَفشِ كاوياني" مي نامد.
فردوسي بزرگ اينچنين روايت مي کند:
چرم پاره كاوه آهنگر آيت قدرت و شُكوهِ مَردمِ مظلوم و تهي دست است كه به همت خود حكومت ظلم را سرنگون مي كنند و فريدون براي هميشه نماينده خِرَد، روشني، راستي و عدالت در ايران زمين باقي مي ماند.
زيبايي و شگرفي اين حکايت در آن است كه حماسه پيروزي مردم ستم كشيده و دلسوخته را مي سرايد. قيام كاوه نه تنها در ادبيات ايران بي نظير است، بلكه همانند آن به اين كيفيت، در اساطير هيچ ملت ديگري در جهان ديده نمي شود.
اين انقلاب به رهبري كاوه و فريدون داراي يك سمبل است: درفش كاوياني
و همچنين داراي رنگ هاي سُرخ و زَرد و بنفش، كه در بيشتر انقلابهاي امروزي در جهان هم نظير اين نمادها و رنگها وجود دارند و به جرات مي توان گفت كه اينگونه توسط ايرانيان اولين انقلابِ نرم و رنگي در جهان بر ضد حكومت ظلم به وقوع مي پيوندد. و به اين ترتيب فريدون، بر ضَحّاك پيروز شده و او را به بَند ميكشد.
گاهي اوقات انبوه مردمان، کار صد ساله را يک روزه به انجام مي رسانند!
آنهايي که مدام صحبت از اين مي کنند که انقلاب رنگي مدلي از انقلاب هاي غربي در اروپا و کشورهاي بلوک شرق و غيره است بدانند و آگاه باشند که نه خير... اين حرف ها درست نيست.... اولين انقلاب رنگي و نرم در جهان توسط ايرانيان بر ضد حکومت ظلم و ستم به وقوع پيوسته است و اَبَرمرد ايران زمين فردوسي بزرگ حکايت آن را براي ما ثبت کرده است.
بدين ترتيب ايرانيان خود از بنيان گذاران انقلاب رنگي و نرم در جهان هستند و با اين سوابق درخشان اصلا نيازي ندارند که دست به دامن کشورهاي ديگر باشند، بلکه خود آنها معمار بزرگ چنين حرکت هايي در طول تاريخ بوده و آنچه را که خود داشته اند از بيگانگان تمنا نمي کنند. حکايت و هدايت اين ماجراي بي نظير تاريخي را از زبان فردوسي بزرگ به صورت نثر در آورده ام. بخوانيد و لذت ببريد و بدانيد که ما پيروزيم:
... ضَحّاك كه از ترس سقوط و از دست دادن مقام خويش، دلش از كابوس فريدون آكنده از آشوب و اضطراب بود، چنين بود كه در يكي از روزها كه بر تخت عاج پادشاهي نشسته بود و تاجي از فيروزه بر سر نهاده بود، بزرگان همه سرزمين ها را به نزد خود فرا مي خواند تا بار ديگر اقتدار گذشته خود را در پادشاهي بازيابد و از بحران رهايي يابد. سپس در جمع اين بزرگان چُنين مي گويد: اي خردمندان پُرفضل و نامدار! من دشمني در نهان دارم و اين نكته بر شما خردمندان پوشيده نيست. من دشمن را اگرچه كوچك باشد، حقير نميشمارم، زيرا از بد روزگار و گردش نا مُوافق آن ميترسم. من به لشكري بزرگتر از آن كه اكنون هست، نياز دارم و اكنون برآنم لشكري بي سابقه و بسيار بزرگ را با مشاركت آدميان، ديوان و پريان گردآورم. همه شما بايد در اين مورد با من اتفاق داشته باشيد. اكنون بايد شهادت نامه اي بنويسيد گواهي دهيد كه شاه ضَحّاك جز بذر نيكوكاري نمي پاشد و هر سخني كه مي گويد و هر فرماني كه صادر مي كند همه بر پايه راستي و درستكاري است و مايل نيست كوچكترين خَلَلي به عدالت وارد آيد.
همه بزرگان از ترسِ شاه (ضَحّاك) به اتفاق، با انجام آن كار موافقت كردند، و همگي چه جوان و چه پير، از روي ناچاري بر محضر شاه اژدها مانند گواهي نوشتند.
درست در همان لحظه، ناگهان بانگ و فرياد دادخواهي از بارگاه شاه بلند مي شود. دادخواه را پيش ضَحّاك ميآوردند و او را در كنار بزرگان مينشانند. شاه، با چهرهيي خشمگين به دادخواه مي گويد: "سخن بگو! چه كسي بر تو ستم روا داشته است؟"
بشنويد دادخواهي كاوه آهنگر را از ضَحّاك ماردوش به قلم حضرت فردوسي اَبَرمردِ ايرانزمين:
خروشيد و زد دست بـر سر ز شاه ؛ كه: «شاها! منم كاوه دادخواه
يكي بي زيان مرد آهنگرم ؛ زشاه آتش آيد همي بر سرم
تو شاهي و گر اَژدهاپيكري ؛ ببايد زدن داستان، آوري
اگر هفت كشور به شاهي توراست ؛ چرا رنج و سختي همه بهر ماست؟
شماريت با من ببايد گرفت ؛ بدآن تا جهان ماند اندر شگفت
مگر كز شمار تو آيد پديد ؛ كه نوبت زگيتي به من چون رسيد
كـه مارانت را مغز فرزند من ؛ همي داد بـايـد ز هر انجمن»
يكي بي زيان مرد آهنگرم ؛ زشاه آتش آيد همي بر سرم
تو شاهي و گر اَژدهاپيكري ؛ ببايد زدن داستان، آوري
اگر هفت كشور به شاهي توراست ؛ چرا رنج و سختي همه بهر ماست؟
شماريت با من ببايد گرفت ؛ بدآن تا جهان ماند اندر شگفت
مگر كز شمار تو آيد پديد ؛ كه نوبت زگيتي به من چون رسيد
كـه مارانت را مغز فرزند من ؛ همي داد بـايـد ز هر انجمن»
كاوه آهنگر هفده پسر خود را در راه سير كردن مارهاي ضَحّاك از دست داده است و چون مي خواهند هيجدهمين پسر او را هم به همين منظور ببرند، كاسه صبرش لبريز مي شود و فرياد اعتراض بر مي آورد:
"اي شاه! من كاوه ام كه به دادخواهي آمده ام. من آهنگر بيآزاري هستم كه سراپاي وجودم در آتش ستمِ شاه مي سوزد. تو چه شاه باشي و چه اَژدَها پيكر (هر كه خواهي گو باش)، بي گمان بايد به من پاسخ دهي. اگر پادشاهي هفت كشور، سراسر جهان، همه ازآن توست، پس چرا همه سختي ها و بدبختي ها تنها نصيب مايي كه در اين كشور زندگي مي كنيم شده است. تو بايد در برابر من حساب كني تا جهان از شيوه شگفت انگيز حساب تو انگشت به دندان بماند، چون من هر چه حساب كردم به جايي نرسيدم، بلكه از طريق حساب و كتاب تو روشن شود كه چگونه از ميان تمام مردم جهان، نوبت به من رسيده است و از ميان همه آدمها، مغز فرزند من بايد خوراك مارهاي تو شود؟"
وقتي ضَحّاك در گفتار كاوه تامل مي كند، از اين كه چنين سخناني شنيده است و كسي جرات كرده است كه رو در روي او چُنين سخناني بر زبان براند شگفت زده مي شود. بنابراين دستور مي دهد تا پسر كاوه را به او باز گردانند. آنگاه ضَحّاك به كاوه فرمان مي دهد كه در آن شهادت نامه، گواهي بنويسد.
وقتي كاوه تمام مَحضرِ ضَحّاك را خواند، بي درنگ رو به پيران و بزرگان كشور كرد و فرياد برآورد: «اي ياوران ديو! اي شما كه از خدا پروا نمي كنيد، شما همه به سوي دوزخ روي آورده ايد و فريفته سخنان ضَحّاك شده ايد. من در اين شهادت نامه گواهي نمي نويسم و هرگز از پادشاه ستمگر بيمي به دل راه نمي دهم».
فريادي مي كشد و در حالي كه از خشم به خود مي لرزد از جاي بر مي خيزد، شهادت نامه را پاره پاره و لگدمال مي كند. آنگاه با يگانه فرزند دلبندش، فريادزنان از كاخ بيرون مي آيد و پاي در كويْ مي نهد.
وقتي كاوه از بارگاه شاه بيرون مي آيد، بازاريان گِردِ او را مي گيرند، بانگ مي زند و فريادخواهي مي كند و سراسر مردم جهان را به سوي اجراي عدالت دعوت مي كند. آنگاه، كاوه چرمي را كه آهنگران به هنگام كوفتن پتك بر پشت پاي ميبندند، بر سر نيزه افراشت و ديري نمي پايد كه جمعيتي انبوه گرد او جمع مي شوند.
كاوه نِيزِه به دست، پيش مي رفت و فرياد مي زد: «اي دلاورانِ يزدان پرست! كسي كه هواخواه فريدون است، زنجير اسارت ضَحّاك را بِگُسلد. برخيزيد كه اين شاه اهريمن است و در باطن با جهانآفرين دشمني ميورزد.»
به وسيله آن تكه چرم بي ارزش و ناقابل بود كه صف دوستان از صف دشمنان جدا شد. كاوه پيشاپيش ديگران گام بر مي داشت و در طي مسير جمعيتي انبوه بر او گرد مي آمدند و به او مي پيوستند. او جاي فريدون را مي دانست بنابراين پيش مي افتد و يك راست به آنجا رهسپار مي شود. و هنگاميكه جمعيت از دور فريدون را مي بينند بانگ و فرياد شادي در فضا طنين انداز مي شود.
وقتي فريدون آن تكه پوست را بر فراز نيزه ديد، آنرا به فال نيك گرفته و آنرا بر فراز سر خود نصب مي كند. آنگاه به آن زيور هايي به رنگ هاي سُرخ و زَرد و بنفش مي آويزد و آن را "دِرَفشِ كاوياني" مي نامد.
فردوسي بزرگ اينچنين روايت مي کند:
فُروهِشت ازو سُرخ و زَرد و بنفش ؛ همي خوانْدَش كاوياني دِرَفش
چرم پاره كاوه آهنگر آيت قدرت و شُكوهِ مَردمِ مظلوم و تهي دست است كه به همت خود حكومت ظلم را سرنگون مي كنند و فريدون براي هميشه نماينده خِرَد، روشني، راستي و عدالت در ايران زمين باقي مي ماند.
زيبايي و شگرفي اين حکايت در آن است كه حماسه پيروزي مردم ستم كشيده و دلسوخته را مي سرايد. قيام كاوه نه تنها در ادبيات ايران بي نظير است، بلكه همانند آن به اين كيفيت، در اساطير هيچ ملت ديگري در جهان ديده نمي شود.
اين انقلاب به رهبري كاوه و فريدون داراي يك سمبل است: درفش كاوياني
و همچنين داراي رنگ هاي سُرخ و زَرد و بنفش، كه در بيشتر انقلابهاي امروزي در جهان هم نظير اين نمادها و رنگها وجود دارند و به جرات مي توان گفت كه اينگونه توسط ايرانيان اولين انقلابِ نرم و رنگي در جهان بر ضد حكومت ظلم به وقوع مي پيوندد. و به اين ترتيب فريدون، بر ضَحّاك پيروز شده و او را به بَند ميكشد.
ايمان بياوريم به آغاز حکومت مردم بر مردم
گاهي اوقات انبوه مردمان، کار صد ساله را يک روزه به انجام مي رسانند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر