اگر شما هم جزو آندسته از افراد هستید که به پیروز شدن بر دیکتاتور از طریق شعارنویسی روی دیوار و اسکناس، کوچکترین اعتقادی ندارید توصیه می کنم این داستان آموزنده و بسیار زیبا را تا به انتها مطالعه کنید:
در زمان هاي قديم، مکتبي بود که کودکان در آن درس مي خواندند. اين مکتب استادي داشت بداخلاق و سختگير. کودکي نبود که از دست استاد بداخلاق، دل پُرخوني نداشته باشد. کودکان همواره، آرزو داشتند که استادشان حداقل يک بار بيمار شود و چند روزي در مکتب را ببندند و آنها را تعطيل کند اما استاد بسيار سالم و قوي بود و هيچ وقت بيمار نمي شد. يک روز کودکان دور هم جمع شدند و با هم مشورت کردند که چه بکنند و چه نکنند، تا براي مدتي هر چند کوتاه از دست استاد بداخلاق، راحت و آسوده خاطر شوند.
يکي از کودکان بسيار زيرک و باهوش بود، تدبيري انديشيد. سر در گوش يارانش برد و گفت: نقشه اي دارم که مي توانيم با اجراي آن براي مدتي از دست استادمان آسوده شويم. فردا من پيش از همه به مکتب مي روم. وقتي وارد شدم، با تعجب به استاد نگاه مي کنم و مي گويم: استاد خدا بَد ندهد، چرا رنگتان پريده است!
کودک باهوش رو کرد به يکي از دوستانش و گفت: وقتي من چنين بگويم، حتما استاد به فکر فرو مي رود، آن وقت نوبت به توست که اين کار را تکرار کني....
وقتي نفر دوم هم چنين بگويد، استاد بيشتر در فکر فرو مي رود و فکر مي کند که واقعا کسالتي دارد و خود نمي داند. بعد نفر سوم است که از در مکتب وارد شود و....
روز بعد کودکان، در بيرون از مکتب همديگر را ديدند و حرف هايشان را با هم هماهنگ کردند و به طرف مکتب راه افتادند. پيش از همه کودک با هوش که نقشه را کشيده بود، وارد شد...
استاد با آنکه حالش کاملا خوب و خوش بود، اما از شنيدن حرف کودک با هوش به حيرت افتاد و شکي در دلش پيدا شد که نکند من واقعا بيمار باشم و خبر نداشته باشم. ولي بعد به خود نهيب زد که اي مرد به حرف کودک خُرد، روحيه خود را مي بازي. اما
نفر سوم و چهارم .... سي امين نيز يک به يک آمدند و همان حرف را تکرار کردند. استاد ديگر يقين کرد که بيمار است و خود نمي داند.
استاد با خود گفت: «گيرم کودک اول و دوم اشتباه کردند، ولي سي کودک که اشتباه نمي کنند. من حتما بيماري دارم. پس دستور داد تا کودکان به خانه باز گردند و خود نيز به خانه رفت تا استراحت کند. استاد به سوي خانه اش روانه شده در حالي که چندتن از کودکان به دنبالش مي رفتند و مثلا مواظبش بودند که ناگهان زمين نخورد!! استاد ناراحت و چهره اش برافروخته به در خانه رسيد و در دل گفت: «عجب زن بي وفايي دارم. اصلا به فکر من نيست. او چرا امروز صبح با اين حال خراب مرا به مکتب فرستاده است؟!!»
زن استاد با ديدن او با تعجب به همسرش نگريست.
استاد نگاهي با خشم به زنش انداخت و...
زن استاد با تعجب ابروهايش را بالا انداخت و گفت: به حق چيزهاي ناشنيده! تو و بيماري؟ تو کجايت بيمار است؟
استاد که خشمگين بود، خشمگين تر هم شد. رو کرد به زنش و پرسيد: تو از کجا مي داني که من بيمار نيستم؟ من مي گويم بيمارم، آن وقت تو مي گويي بيمار نيستم؛ مگر تو طبيبي؟
زن گفت: دست بردار مَرد. اين حرف ها چيست که مي گويي؟ چه کسي گفته است که تو بيماري؟
استاد با عصبانيت بر سر زنش فرياد زد: آينه بخورد توي سرت، آينه را مي خواهم چه کنم؟ زود برو و...
كودكان مكتبخانه، هنوز خود را خلاص نمي ديدند و پريشان و غمگين در كنار استاد خود در منزلش درس مي خواندند. در اين بين
كودكان، بلند، بلند، خواندن درس را آغاز كردند.
باز هم كودك زيرك، به ظاهر از سر دلسوزي گفت: بچه ها مراقب باشيد كه سر و صداي ما براي استاد ضرر دارد!
شاگردان كه به آرزوي خود رسيده بودند مانند پرندگان رها شده از قفس، از سراي استاد با شور و هياهو به كوچه و كوي دويدند.
استاد نيز از آنها تشکر کرد که به موقع او را از بيماريش آگاه کرده اند!!! اهل محل نيز وقتي فهميدند استاد مكتبدار بيمار شده است، همگي به عيادت او رفتند!!!
بدين ترتيب تعدادي کودک خردسال توانستند با راه اندازی عمليات جنگ رواني، استاد سرحال و سالم خود را از صندلي استادي به زير کشيده و راهي بستر بيماري کنند!
از اين حکايت دو درس بزرگ مي توان گرفت:
1- اين روش ترفند بسيار زيرکانه اي است براي شکستن تابوهاي جامعه که هيچ کس جرات مبارزه با آن را ندارد و اتفاقا همين تابوها مشکل اصلي جامعه ما هستند. مثلا درهم شکستن هيبت ولي مطلقه فقيه که با خودکامگي خويش جوانان ميهن را به خاک و خون کشيد و حکومت مطلقه فساد و رانت خواري و تجاوز برپا کرد. با تکرار مکرر جنايات اين ديکتاتور و همچنين صحبت کردن مدام درباره نابودي ولايت مطلقه فقيه در هر جايي که هستيم؛ مي توان اين تابو را در جامعه شکست به طوريکه خواست عمومي براي برکناري اين عنصر فساد و تباهي در جامعه فراگير شود.
مطلب تکميلي زير از وبلاگ يک فرد خلاق به همين موضوع اشاره دارد:
2- براي فتح بزرگ لازم نيست يک ارتش تا به دندان مسلح داشته باشي؛ يک مغز خلاق با یک شعار يا حرف کوچک و تکرار مکرر اون ميتونه کاري کنه که هيچ لشگري از عهده انجامش برنياد! براي همينه که اين روزها ميگویند: به هیچ وجه بدون شعارنویسی بر روی دیوار یا اسکناس، روز خود را شب نکنید!
با نوشتن شعار بر علیه دیکتاتور به صورت روزانه و تکرار مکرر آن می توان عملیات جنگ روانی وسیعی را بر ضد دیکتاتور و نوچه هایش راه انداخت و آنان را از پای در آورد. به شرط آنکه این کار تا لحظه پیروزی ادامه داشته باشد.
در ضمن به ياد داشته باشيد:
ديگر تنها برکناري يک رهبر هدف ما نيست. هدف تغيير قانون ولايت فقيه هست. هدف ما رسيدن به جامعه اي هست که صاحب آن يک شخص يا يک گروه نباشد، بلکه متعلق به تک تک افراد جامعه باشد آن هم نه در حرف بلکه در عمل. هدف ما رسيدن به سرزميني هست که براي انجام تغييرات ساختاري در اون گلوله اي شليک نشه؛ سينه اي شکافته نشه و خون از توش فواره نزنه بيرون؛ آلت تناسلي حيوان درنده کثيفي، تن نازنين بهترين جوانان وطن را لمس نکنه... اين همون چيزيه که ما براي نفس کشيدن بهش احتياج داريم و برایش شهيد داديم... اين همون ايراني هست که بايد بسازيمش.
در زمان هاي قديم، مکتبي بود که کودکان در آن درس مي خواندند. اين مکتب استادي داشت بداخلاق و سختگير. کودکي نبود که از دست استاد بداخلاق، دل پُرخوني نداشته باشد. کودکان همواره، آرزو داشتند که استادشان حداقل يک بار بيمار شود و چند روزي در مکتب را ببندند و آنها را تعطيل کند اما استاد بسيار سالم و قوي بود و هيچ وقت بيمار نمي شد. يک روز کودکان دور هم جمع شدند و با هم مشورت کردند که چه بکنند و چه نکنند، تا براي مدتي هر چند کوتاه از دست استاد بداخلاق، راحت و آسوده خاطر شوند.
“کودکان مکتبي از اوستاد
رنج ديدند از ملال و اجتهاد
مشورت کردند در تعويق کار
تا معلم درفتد در اضطرار”
يکي از کودکان بسيار زيرک و باهوش بود، تدبيري انديشيد. سر در گوش يارانش برد و گفت: نقشه اي دارم که مي توانيم با اجراي آن براي مدتي از دست استادمان آسوده شويم. فردا من پيش از همه به مکتب مي روم. وقتي وارد شدم، با تعجب به استاد نگاه مي کنم و مي گويم: استاد خدا بَد ندهد، چرا رنگتان پريده است!
“خير باشد، رنگ تو بر جاي نيست
اين اثر يا از هوا از تبي ست”
کودک باهوش رو کرد به يکي از دوستانش و گفت: وقتي من چنين بگويم، حتما استاد به فکر فرو مي رود، آن وقت نوبت به توست که اين کار را تکرار کني....
“چون در آيي از در مکتب بگو
خير باشد استاد احوال تو”
وقتي نفر دوم هم چنين بگويد، استاد بيشتر در فکر فرو مي رود و فکر مي کند که واقعا کسالتي دارد و خود نمي داند. بعد نفر سوم است که از در مکتب وارد شود و....
“آن خيالش، اندکي افزون شود
کز خيالي عاقلي مجنون شود”
روز بعد کودکان، در بيرون از مکتب همديگر را ديدند و حرف هايشان را با هم هماهنگ کردند و به طرف مکتب راه افتادند. پيش از همه کودک با هوش که نقشه را کشيده بود، وارد شد...
“او در آمد گفت: «استاد سلام
خير باشد، رنگ و رويت زرد فام»
گفت استاد: «نيست رنجي مر مرا
تو برو بنشين مگو ياوه هلا»”
استاد با آنکه حالش کاملا خوب و خوش بود، اما از شنيدن حرف کودک با هوش به حيرت افتاد و شکي در دلش پيدا شد که نکند من واقعا بيمار باشم و خبر نداشته باشم. ولي بعد به خود نهيب زد که اي مرد به حرف کودک خُرد، روحيه خود را مي بازي. اما
“اندر آمد ديگري گفت اين چنين
اندکي آن و هم افزون شد برين”
نفر سوم و چهارم .... سي امين نيز يک به يک آمدند و همان حرف را تکرار کردند. استاد ديگر يقين کرد که بيمار است و خود نمي داند.
“همچنين تا و هم او قوت گرفت
ماند اندر حال خود، بس در شگفت”
استاد با خود گفت: «گيرم کودک اول و دوم اشتباه کردند، ولي سي کودک که اشتباه نمي کنند. من حتما بيماري دارم. پس دستور داد تا کودکان به خانه باز گردند و خود نيز به خانه رفت تا استراحت کند. استاد به سوي خانه اش روانه شده در حالي که چندتن از کودکان به دنبالش مي رفتند و مثلا مواظبش بودند که ناگهان زمين نخورد!! استاد ناراحت و چهره اش برافروخته به در خانه رسيد و در دل گفت: «عجب زن بي وفايي دارم. اصلا به فکر من نيست. او چرا امروز صبح با اين حال خراب مرا به مکتب فرستاده است؟!!»
“خشمگين با زن که مهر اوست
من بدين حالم، نپرسيد و نجست
خود مرا آگه نکرد از رنگ من
قصد دارد تا زهر از ننگ من”
زن استاد با ديدن او با تعجب به همسرش نگريست.
“گفت زن: «خيرست، چون زود آمدي؟
کي مبادا ذات نيکت را بدي»”
استاد نگاهي با خشم به زنش انداخت و...
“گفت: کوري؟ رنگ و حال من ببين
از غم بيگانگان اندر حنين ”
زن استاد با تعجب ابروهايش را بالا انداخت و گفت: به حق چيزهاي ناشنيده! تو و بيماري؟ تو کجايت بيمار است؟
استاد که خشمگين بود، خشمگين تر هم شد. رو کرد به زنش و پرسيد: تو از کجا مي داني که من بيمار نيستم؟ من مي گويم بيمارم، آن وقت تو مي گويي بيمار نيستم؛ مگر تو طبيبي؟
زن گفت: دست بردار مَرد. اين حرف ها چيست که مي گويي؟ چه کسي گفته است که تو بيماري؟
“گفت: «اي خواجه بيارم آينه
تا بداني که ندارم من گنه»”
استاد با عصبانيت بر سر زنش فرياد زد: آينه بخورد توي سرت، آينه را مي خواهم چه کنم؟ زود برو و...
“جامه خواب مرا زد گُستران
تا بخسبم که سَرِ من شد گران”
كودكان مكتبخانه، هنوز خود را خلاص نمي ديدند و پريشان و غمگين در كنار استاد خود در منزلش درس مي خواندند. در اين بين
“گفت آن زيرك كه اي قوم پسند
درس خوانيد و كنيد آوا بلند”
كودكان، بلند، بلند، خواندن درس را آغاز كردند.
باز هم كودك زيرك، به ظاهر از سر دلسوزي گفت: بچه ها مراقب باشيد كه سر و صداي ما براي استاد ضرر دارد!
“گفت استاد: راست مي گويد رَويد
دردِ سَر افزون شدم بيرون شَويد”
شاگردان كه به آرزوي خود رسيده بودند مانند پرندگان رها شده از قفس، از سراي استاد با شور و هياهو به كوچه و كوي دويدند.
“پس برون جستند سوي خانه ها
همچو مرغان در هواي دانه ها”
استاد نيز از آنها تشکر کرد که به موقع او را از بيماريش آگاه کرده اند!!! اهل محل نيز وقتي فهميدند استاد مكتبدار بيمار شده است، همگي به عيادت او رفتند!!!
«مثنوي معنوي؛ دفتر سوم»
بدين ترتيب تعدادي کودک خردسال توانستند با راه اندازی عمليات جنگ رواني، استاد سرحال و سالم خود را از صندلي استادي به زير کشيده و راهي بستر بيماري کنند!
از اين حکايت دو درس بزرگ مي توان گرفت:
1- اين روش ترفند بسيار زيرکانه اي است براي شکستن تابوهاي جامعه که هيچ کس جرات مبارزه با آن را ندارد و اتفاقا همين تابوها مشکل اصلي جامعه ما هستند. مثلا درهم شکستن هيبت ولي مطلقه فقيه که با خودکامگي خويش جوانان ميهن را به خاک و خون کشيد و حکومت مطلقه فساد و رانت خواري و تجاوز برپا کرد. با تکرار مکرر جنايات اين ديکتاتور و همچنين صحبت کردن مدام درباره نابودي ولايت مطلقه فقيه در هر جايي که هستيم؛ مي توان اين تابو را در جامعه شکست به طوريکه خواست عمومي براي برکناري اين عنصر فساد و تباهي در جامعه فراگير شود.
مطلب تکميلي زير از وبلاگ يک فرد خلاق به همين موضوع اشاره دارد:
"اگر دقت کرده باشيد هر وقت که کودتاچيان ميخواهند کسي را بازداشت کنند ابتدا مدتي در روزنامه کيهان و دجال نيوز و صدا و سيما و غيره آنرا مطرح ميکنند و بقول معروف براي اجرايي کردن آن زمينه سازي ميکنند. آنقدر يک چيزي را تکرار ميکنند که همه حساسيتها و احيانا تبعات جنبي آن از بين برود و تبديل به يک امر عادي شود. بد نيست ما هم از اين شيوه عليه خودشان استفاده کنيم و همه با هم طرح برکناري خامنهاي را در همه جا ترويج کنيم. همه ما به اندازه اي که توانش را داريم براي اين موضوع بايد مانور بدهيم و خواهان برکناري خامنه اي شويم. الان وقت در پرده سخن گفتن نيست. بايد به صراحت از خامنهاي بعنوان يک جنايتکار نام ببريم. او فاقد عدالت و صلاحيت و حتي مرجعيت است و بايد بازداشت شود و مورد محاکمه قرار گيرد. (البته اگر معظم له نيز در زندان مورد تجاوز قرار گرفت تقصير ما نيست و مسئوليتش هم بعهده خودش است!!)
2- براي فتح بزرگ لازم نيست يک ارتش تا به دندان مسلح داشته باشي؛ يک مغز خلاق با یک شعار يا حرف کوچک و تکرار مکرر اون ميتونه کاري کنه که هيچ لشگري از عهده انجامش برنياد! براي همينه که اين روزها ميگویند: به هیچ وجه بدون شعارنویسی بر روی دیوار یا اسکناس، روز خود را شب نکنید!
با نوشتن شعار بر علیه دیکتاتور به صورت روزانه و تکرار مکرر آن می توان عملیات جنگ روانی وسیعی را بر ضد دیکتاتور و نوچه هایش راه انداخت و آنان را از پای در آورد. به شرط آنکه این کار تا لحظه پیروزی ادامه داشته باشد.
در ضمن به ياد داشته باشيد:
ديگر تنها برکناري يک رهبر هدف ما نيست. هدف تغيير قانون ولايت فقيه هست. هدف ما رسيدن به جامعه اي هست که صاحب آن يک شخص يا يک گروه نباشد، بلکه متعلق به تک تک افراد جامعه باشد آن هم نه در حرف بلکه در عمل. هدف ما رسيدن به سرزميني هست که براي انجام تغييرات ساختاري در اون گلوله اي شليک نشه؛ سينه اي شکافته نشه و خون از توش فواره نزنه بيرون؛ آلت تناسلي حيوان درنده کثيفي، تن نازنين بهترين جوانان وطن را لمس نکنه... اين همون چيزيه که ما براي نفس کشيدن بهش احتياج داريم و برایش شهيد داديم... اين همون ايراني هست که بايد بسازيمش.
۱ نظر:
برکناری خامنه به کنار؛ باید مصباح یزدی و انجمنش که به مصباحیه معروف است و نیز انجمن حجتیه را نیز نابود کنیم.
ارسال یک نظر